امدی و مرا غرق کردی...
امدی و مرا در عمق بودنم غرق کردی،
آمدی و مرا به خاطرات خاک خورده کشاندی،
آمدی تا بدانم چقدر دور شده ام،
آمدی تا بفهمم چقدر گذشته است،
آمدی تا بدانم که بودم و کجا بودم،
اما بگو تا بدانم آمدی تا چه بدانی؟
دانستی؟ فصل آمدنت در هیچ تقویمی نیامده بود.
دانستم در ورای خنده هایت چه بر تو گذشته،
آب شیرین را تلخ آشامیدی،
فهمیدم...
از همان اول که نشستی من و پنجره فهمیدیم
که رنگ چشمانت خاکستری شده،
چقدر گریستی تا رنگ چشمانت را شستی؟
برای نم چشمانت همدمی یافتی؟
خستگی هایت را در راه کدام جاده به دست باد سپردی؟
مثل این بود که زیر لب چیزی گفتی...
و تو نمی دانی بر من چه ها رفته
من چه کشیدم به کوی بی می فروش
خاک در دهان و خار در دو دیده....
+ نوشته شده در شنبه دهم مهر ۱۳۸۹ ساعت 11:47 توسط سحر
|
خنده ی آدما همیشه از دلخوشی نیست گاهی شکستن دلی کمتر از ادم کشی نیست گاهی دل انقدر تنگ میشه که گریه هم کم میاره یه حرف ساده هم گاهی چقدر غم میاره.